دیشب توی عروسی موقعی که عروس و داماد با هم تانگو می رقصیدند من به این فکر کردم که یه روز هم حبه داماد میشه ، دست دختری رو می گیره و باهاش میرقصه.
احساساتی شدم و اگه خانمِ دوستِ سین کنارم نبود چه بسا! زندگی می بافم...
امشب یه تصمیم خیلی سخت گرفتم؛ بین مادر تمام وقت بودن برای پسرم تا وقتی بره مدرسه و داشتن یه شغل خوب با درآمد خوب که میشد باهاش به خیلی از آرزوهام -ادامه تحصیل- برسم ، اولی رو انتخاب کردم!
دیگه سرکار زندگی می بافم...
این چند روزی که سرکار میرفتم همه چیز خوب بود ، سین برای ناهار یا توی محل کارش بوده یا خونه مامانش اینها ، خودمم هر وقت ناهار نداشتم رفتم خونه مامانم و اونها حبه رو برام نگهداشتند که من بخوابم و خستگی زندگی می بافم...